معنی ناقل خبر
حل جدول
راوی
لغت نامه دهخدا
ناقل. [ق ِ] (اِخ) ابن عبید. محدث است. (منتهی الارب).
ناقل. [ق ِ] (ع ص) برنده ٔ چیزی از جائی به جائی. (فرهنگ نظام). از جائی به جائی برنده. (آنندراج). آنکه چیزی را از جائی به جائی می برد. برنده و بردارنده و حمل کننده و کسی که چیزی را از جائی به جائی می برد. (ناظم الاطباء). از جائی به جائی برنده. جابجاکننده ٔ چیزی. || روایت کننده. (فرهنگ نظام). بردارنده ٔ حدیث. (آنندراج). آنکه خبر میدهد و بیان خبر می کند. نقل کننده. بیان کننده. خبردهنده. (از ناظم الاطباء). آنکه حدیثی را از زبان دیگری روایت می کند. (از معجم متن اللغه). حکایت کننده ٔ خبری. راوی. روایت کننده:
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب.
خاقانی.
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آن که از او نقل می کند ناقل.
سعدی.
|| استنساخ کننده. (فرهنگ نظام). کسی که از روی خط نوشته شده و یا صورت نقاشی شده بعینه برمیدارد که گویا عین آن را نقل کرده است. (ناظم الاطباء). || مترجم. (یادداشت مؤلف). || درپی کننده ٔ جامه. (آنندراج). اسم فاعل از نقل است. رجوع به نقل شود.
خبر
خبر. [خ َ] (اِخ) دهی است بیمن در عربستان. (از منتهی الارب).
خبر. [خ َ] (ع مص) شیار کردن زمین برای زراعت. (از منتهی الارب) (از معجم الوسیط). || امتحان کردن. آزمودن. (از معجم الوسیط). آگاهی به چیزی یافتن. (معجم الوسیط) (منتهی الارب). || خبر کسی را راست یافتن. || طعام را چرب کردن. (از معجم الوسیط).
فرهنگ فارسی هوشیار
آنکه چیزی را از جائی بجائی میبرد، نقل کننده خبر، راوی، روایت کننده
مترادف و متضاد زبان فارسی
راوی، مورخ، نقال، ساری، منتقلکننده، حامل
فارسی به عربی
عربه
فرهنگ فارسی آزاد
ناقِل، منتقل کننده، جابجا کننده، نقل کننده، روایت کننده، مترجم (جمع: نَقَلَه)،
فرهنگ معین
حمل کننده، جابه جا کننده، نقل کننده، روایت کننده، 3- انتقال دهنده. [خوانش: (قِ) [ع.] (اِفا.)]
فرهنگ عمید
نقلکننده، روایتکننده،
جابهجاکننده،
خبر
مطلبی دربارۀ یک رویداد جدید،
(اسم مصدر) آگاهی،
حدیث،
[مجاز] حادثه، رویداد،
(ادبی) = گزاره
* خبر دادن: (مصدر متعدی) اطلاع دادن،
* خبر داشتن: (مصدر لازم) اطلاع داشتن، مطلع بودن،
* خبر شدن: (مصدر لازم)
باخبر شدن، آگاهی یافتن،
خبر رسیدن: خبر شد به ترکان که آمد سپاه / جهانجوی کیخسرو کینهخواه (فردوسی۲: ۳/۱۳۳۰)،
* خبر کردن: (مصدر متعدی)
آگاه کردن،
[عامیانه] دعوت کردن،
[قدیمی] خبر دادن، اطلاع دادن: چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد / نسیمش مرزبانان را خبر کرد (نظامی۲: ۱۵۵)، قناعت توانگر کند مرد را / خبر کن حریص جهانگرد را (سعدی۱: ۱۴۵)،
عربی به فارسی
برنامه , حامل میکرب , دستگاه کاریر , حامل
فارسی به آلمانی
Fahrzeug [noun]
گویش مازندرانی
خبر
معادل ابجد
983